(.♡ناشناخته



 خیلی تلاش کردم که به بابامو قانع کنم برای جبران  تمام تبعیض های جنسیتی ای که در جامعه بر جنس من روا شده علی الخصوص کوچک تر بودن بخش زنونه بی آر تی ، باید به من بیشتر از دادشم عیدی بده(البته نظر شخصی من اینه چون اون میره سر کار کلن نباید عیدی بگیره:دی) پدر نه تنها قانع نشده که حتی راضی نمیشه پاور بانکو به منو داداشم که امشب مسافریم بده،آخر سالی میخواد بهمون نشون بده هیتلر اگه مشدی بود چه شکلی میشد:|||||| امسال در جواب تمام شوخیای مضحک که'مانتوی مارو کی میدوزی،کی بیایم مدلارو بدوزیو سایر'نه تنها بیرونی هیچ واکنشی نشون ندادم بلکه درونی خیلی ام فوش دادم آخه یزیدا الان اگه خودتون دکترای ریاضی فیزیک داشته باشید بعد من بگم مشق ریاضی بچه هفت سالمو کی مینویسی ناراحت نمیشید؟اصلن فک میکنید خیلی بامزه اید؟ البته راستشو بخواید دیگه آستانه تحملم تمام شد و چندی پیش  یکی ازین ملیجک ها رو قهوه ای کردم هم اکنون از کرده خود پشیمان نیستم:)باشد که تجربه شه برای سایرین:/ معلم ریاضیمون میگه اینکه آدم خودشو زودتر تعطیل کنه یه نوع بی کلاسی فرهنگی ،به یک فقره بیکلاس فرهنگی سلام کنید:D راستی ریک اند مورتی ام سریال قیشنگ و دیوانه واریه و ازینکه تصمیم گرفتم نگاش کنم این آخر سالی راضی ام


فردا امتحان محیط زیست دارم و هیچ نخوندم

گربه ی درونم فعال شده و هیچ طوره حاظر نیست از جاش بلند شه بلندشم که میکنن میره یه ور دیگه میوفته(تصور کنید گربه ای رو که دو تا دست به زور میخواد بلندش کنه و مقاومت گربه و اون حجم از کش اومدنش الان دقیقا همونشکلی ام)

طبق روال هر آخر هفته دو تا فیلم آبکی فاقد هر گونه ارزش هنری دیدم و اصلنم از کار خودم پشیمون نیستم چون ترجیح میدم دو ساعت بی دلیل بخندم تا دو ساعت بدبختی ببینم و بعد فیلم ذهنم درگیرش باشه حداقل الان اینطوری ام:\

چهارشنبه امتحان محیط زیستو پیچوندیم و افتاد شنبه حالا این که خوبه با امتحان فیزیک پودمان این هفته چه کنم(مشت مشت خاک بر سر خود میریزد)

کاش این هفته هفته ی آخر باشه و بچه های لوسمون پا نشن هفته ی بعدم بیان به شخصه واقعااااا خسسسسسسسستممممم

و اینقدر درس خوندن برام سخت شده که ترجیح میدم هزار اپیزود سریال ترکی آبکی بکوب نگا کنم ولی لای کتابمو باز نکنم:|


یک احساس میکنم تو این یه هفته ای که عین کودکا رفته باهمه نشسته و معلوم نیست چی گفته همه از من بدشون میاد!!!

فک کن سال دیگه میری دانشگاه ولی هنوز وقتی با دوستات مشکل داری میری پشت سرشون حرف میزنی تا یار جمع کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(واقعا نمیتونم حجم تعجبمو نشونتون بدم)

میبخشمش؟نمی بخشمش؟درواقعا اصلن معتقد نیست خطایی انجام داده و نمیخوام بگم آزار دهندست چون نیست؛چون اون بهترین دوستم نیست که از نبودش ناراحت بشم اون فقط یه آدم عوضیه که ثابت کرد وقت و محبت بی جا حرومش کردیم و اگه بخوام ناراحت باشم از اعتماد بی جای خودم میتونم ناراحت باشم که خب بازم نیست:( 

ولی خدا وکیلی من اگه پشت سر خانواده دوستم اونم موقعی که بیشتر از همیشه خودمو بهش میچسبونم؛حرف زده بودم اونم نه اینکه خانوادش خطا کار باشن نه،فقط چون دوستم عین من فکر نمیکنه؛خلاصه اگه من اینکارو کرده بودم هیچوقت دیگه نمیرفتم یه داستان ساختگی در بیارم و خودمو توش مظلوم نشون بدم و برای بقیه تعریف کنم تا دوستای سابقمو خراب کنم؛دیر یا زود که گند اصل قضیه درمیاد،واقعا نمیترسه از اینکه همه بفهمن چقدر کثیفه؟

فک کن یه سال برای بقیه روضه بخونی که غیبت نکنید دروغ نگید فلان نکنید بعد همون موقع که با بقیه مشکل پیدا میکنید تمام اینکارارو بکنید و من فک میکنم احتمالن امثال ایشون فک میکنن 'نه که خیلی پاکن پس حق دارن به تشخیص خودشون حرام خدارو فقط برا خودشون حلال کنن'ولی بقیه انجام بدن بی خانوادن!!!

خلاصه من که آدم بی اهمیتی ام کلن کل دنیاعم ازم متنفر کنه واقعا برام مهم نیست چون کل دنیا قطعا یه مشکلی دارن که پای منبر اون میشینن و باورم میکنن!!!

ولی نمیدونم جواب اشکی که از مرضیه دراورد و توحمتایی که بهش زد رو چجوری میخواد بده:/


ازه علاقه مندی های جدیدم میتونم به

یک رقص سماع

دو رپ گوش کردن و راه رفتن تو ایستگاه مترو

اشاره کنم،راجب دومی که چیزی ندارم اضافه کنم ولی راجب اولی همش احساس میکنم اگه من انجامش بدم به عظیم ترین سرگیجه کل تاریخ مبتلا میشم.

فردا تولد هاجره و با اینکه دو هفته است که کاملن میدونم چی میخوام براش بگیرم ولی نرفتم بگیرم خدایا خستگی را از ما بگیر:|

امروز ساعت ده صب با مرضی عیت دو تا بدبخت نشستیم کف مترو و ریاضی کار کردیم بعدم با اون خانومی که بغلمون بود راجب اون بازیگر ترکیه تو فیلم جن زیبا حرف زدیم ،حقیقتا همینقدر دری وری:)

ساعت دو در حالی که داشتیم از خستگی دق میکردیم دو تا فلافلی که گوجه ام نداشت گرفتیم و رو چارپایه تو کوچه برلن خوردیم و یه خانوم بی تربیت از همون اول عین شمری که کنار رود آب وایساده همینطوری بالا سرمون وایساد تا چارپایه هامونو بگیر و خودش بشینه!!!!!!!!

یه مجسمه کوچیک چوبی گرفتم که فکر میکردم خیلی گوگولیه ولی وقت اتاق خاموش بود و داشت با دو تا چشمای ترسناکش نگام میکرد نظرم عوض شد:|

امروز بعد گردش با مرضیو هاجر میخواستم برم باغ کتاب بعد کافه داداشم بعد تصمیم گرفتم باغ کتاب نرم بعد تصمیم گرفتم برم فقط وسایلمو که دست داداشمه بگیرم بعد کلن تصمیم گرفتم وسایلمو نگیرم و بیام خونه میخوام بگم خستگی و تنبلی اینقدر در تصمیم گیری نقش داره:|

و میدونید جالبش کجاست اون موقع که صمیمی ترین دوستم بود،همون موقع که من بیشترین اعتمادو بهش داشتم رفته به یکی بخاطر حجاب من بخاطر عقاید من دری وری گفته و کلی پشت سرم حرف زده:///

دیشبم یه چی فرستاده بودتو گروهمون که چادریا فلانن قدیسن و اینا ولی تو که مچت از آستینت و موت از شالت بیرونه داری کمک میکنی به از هم پاشیدن خانواده،همینقدر توهین کرد به سه تامون و خودشو بلند بالا فرض کرد!!!

خواستم به خودش که همیشه کلی آرایش داره و با لباسای خرکی تنگ و کوتاه چادرشو در میاره بگم الان تو نصفه عفیفی نصفه نابودگر؟

حقیقتا به من ربطی نداره کی میخواد با چی بگرده ولی یه آدم ناقص عین من چجوری به خودش اجازه میده اینجوری اظهار نظر کنه:|

کاش حداقل مدعی نشی که حرفات ارزشیه،کمر ارزش شکست لعنتی


نباید اینطوری بگم ولی میگم به جهنم،کود طبیعی تو این کار گروهی واقعا!!
یعنی دو هفته تمامه برای من بدبخت اعصاب نزاشتن باشه بابا فهمیدیم یه کارو نمیتونید درست انجام بدید،مسائلو قاطی میکنید و از هر جا شاکی اید سر هم گروهتون خالی میکنید میخواید بیشتر از این جنبه های زیبای شخصیتیتونو نشونم ندید؟بخاطر از بین رفتن ظاهر شما نمیگما واقعا الان اعصاب خودم برام مهمه که داره منفجر میشه،آره خودخواهی رو از خودتون یاد گرفتم:)

دوشنبه با یه حال بد و دل درد شدید از خواب بیدار شدم با همون حال بد و دلدرد بعد مدرسه با هاجر رفتم بازار،مولوی،هفت حوض که خرید لوازم فردا رو انجام بدم یادم نمیره تو مترو خط تجریش در حالی که داشتیم با یه هدفون ابی گوش میکردیم و در نهایت تلاش میدوییدیم که هم به قطار برسیم هم هنزفیری از گوشمون در نیاد،با فریاد یه عابر که داد زد گل در همین حین شادی ام کردیم:/ هرچند وقتی تو مغازه فهمیدیم سه تا گل خوردیم پنچر شدیم سه شنبه صب برای انجام پاره ای کار و جمع کردن وسایلی که به طرز بیرحمانه و عجیبی زیاد بود دو ساعت زودتر بیدار شدم تمام دو ساعت هیچ خبری نبود همین ده دقیقه آخر که دیگه داشتم حاظر میشدم برم یهو تلویزیون شروع به پخش کنسرت ابی کرد و سه شنبه صب من سخت ترین دل کندن اجباری تاریخ رو تجربه کردم!!! چهارشنبه اومدم خونه بخاطر یه حجم باور نا پذیری از خستگی تا شب خوابیدم(برای منی که کلن عصرا نمیخوام این خیلی زیاده)بیدار که شدم کار یکشنبه رو شروع کردم کل پنجشنبه ام باز کار اونجا که کلافه شدم مامانم دستمو گرفت بردتم بیرون بهم بلال و آش همواره مورد علاقمو داد برام ابی گذاشت و برگشتیم خونه جمعه ام همینطور به کار گذشت صب شنبه زودتر بیدار شدم که کارای شنبه مو بکنم که وقت نکرده بودم بعد از یه فکر واقعا به این نتبجه رسیدم من نمیرسم کارای یکشنبه رو تموم کنم با مامانم صحبت کردم و قرار شد شنبه مدرسه نرم خوابیدم و ساعت هشت بیدار شدم ، صبحانه خوردم و کاررررر تا بالاخره ساعت 9 شب منو کارام جفتمون باهام تموم شدیم:/ اما یکشبه صب معلممون طی یک حرکت برگشتی روانی گری همه رو مورد عنایت قرار داد گفت یکشنبه هفته بعد(بین و تعطیلین)ازمون امتحان الگو میخواد بگیره این بدترین شوک هفته بود و طرف اینقدرم عصبی بود که کسی جرئت نکرد بهش چیزی بگه زنگ بعد که اومد خودش گفت امتحان کنسله و اگه نمیخواید بیاید همتون باهم نیاید چهل دقیقه از زنگ سومو بخاطر نمایشگاه سرمون نبود و ما کاملن احمق وارانه هوهو چیچی بازی کنان دور کارگاه میچرخیدیم!!! دو شنبه مامانم اومد مدرسه که اجازمو واسه چهارشنبه بگیره که ناظممون بهش گفت بره کارنامه ام بگیره معدلم شد 19.02 خوبه ها ولی نمیدونم راضی ام یا نه از یه طرف چیزی که هست اینه که دروس عملی هیچوقت به شما بیست نمیدن چون معتقدن بهتر از اینم میتونی بشی ولی واقعا این برام عجیبه آدم چرا باید سواد رسانه ای بشه 15:| یعنی یه امتحان در این عکس چه میبینید چیه آخه که حالا چون دیدگاه من به معلمم نخورده اینقدر کم بده حقیقتا شت تو این درسایی که جواب مشخص براش وجود نداره و معلم میتونه عشقی نمره بده سه شنبه هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد طبق معمول آهنگمونو گوش دادیم و کارامون در نهایت آرامش پیش بردیم(مقایسه کنید جون من کارگاه سه شنبه رو با کارگاه لرزه به اندام اندازنده ی یکشنبه) اومدم خونه کارامو کردم وسایلمو جمع کردم در این حین مامانم متذکر شد که تولد بابامه و منی که پاااک یادم رفته بود رفتم بابامو بیدار کردم بهش تبریک گفتم و درخواست کیک تولد کردم(همینقدر سودجویانه) کیک شکلاتی با روکش قهوه رو خوردیم(خدایی این قهوه زهرمار چیه میریزید رو شکلات قشنگا!!)و بابا منو و مامانمو رسوند ترمینال ازش خدافظی کردیم و سوار اتوبوس شدیم از مانیتور صندلی فیلم برادرم خسرو رو انتخاب کردیم و دیدیم و واقعا به نظرم ناصر خیلی دیوانه تر از خسرو بود:/ مامانم که خوابید ولی من تا صب بدبختیا داشتم و شب بیداری کشیدم،در اتوبوس که باز شد هوای اردبیل قابل لمس ترین چیز ممکن بود باد سررررد که میزد برای منه پایتخت نشین لوس واقعا غیر قابل تحمل بود:/ اومدیم خونه مامان بزرگم صبونه با فتیر تازه ی محلی خوردیم رخت خواب منو با پا فشاری خودم انداختن تو همون اتاقع که اسرار داشتن سرده و اینجا نخواب و من خوابیدم ساعت دوازده اینطورا که از خواب بیدار شدم نور از پرده کشیده شده اتاق میزد بیرون بوی قورمه سبزی مدل اردبیلی که ترکیب سبزیاش فرق میکنه و توش به جای لوبیا قرمز لوبیا چشم بلبلی میریزن میاد و یقینن بخاطر شنیدن این بو احساس خوشبختی میکنم*__* الان به این فکر میکنم که دوستام سر کلاس سعیدن که چه درس بده چه حرف متفرقه بزنه وقتشون به بیهودگی میگذره و در این شرایط خودمو کاملن برنده میدونم که حداقل خوابیدم:)

پ.ن:فیلم شیپ آو واتر و هشت یار اوشنو دیدم راجب اولی نظری ندارم ولی هشت یار اوشن شدیدا پیشنهاد میشود


آقا سر آزمون اولی یه پسره از اون کلاسیا جلو من نشسته بود اصلن اون زیبا رو و فرفری مو معنای واقعی احسن الخالقین بود

منتها یه باگ خیلی بزرگ داشت و خب اونم این بود که صندل مردونه پوشیده بود با جوراب سفید-_____-

دیروز با هم رسیدیم بعد من عین گاو سرمو انداختم پایین سوار آسانسور شدم ولی اون موقع پیاده شدن نگام کرد خیلی بلند گفت ببخشید بعد رفت بیرون 

واقعا چی باعث شده یه همچین لعنتی جذاب جنتلمنی جوراب سفید با صندل بپوشه:/

اگه این مشکلو نداشت صد در صد امپراطوری غرورمو میشکستم و به غلامی قبولش میکردمfrown

بله من یه همچین اعتماد به نفسی ام:||||||||||


پنجشنبه کلاسمو پیچوندم نرفتم شب اینقدر بد خوابیدم،صبح اینقدر کسل و بی حال بودم هیچکاری نکردم به هیچی نرسیدم و فقط دور سر خودم چرخ خوردم

حتی ظهر با مامانم رفتیم پیتزایی پچگیام ولی دیگه کیفیت سابقو نداشت:/

مهم نیست

جاش امروز که رفتم کلاس،اینقدررر اونجا بهم خوش گذشت بعد اومدم خونه هم وقت کردم غذای مورد علاقمو درست کنم هم حموم برم هم به یه بخش خیلی خیلی قابل توجهی از کارام برسم تازه ساعت بیست دقیقه به نهه و یعنی هنوز چند ساعت دیگه ام وقت هست*____*

و خب الان فک میکنم که پشیمونم پنجشنبمو پیچوندم-____-

.

پسر خالم  یه دو سه روز داره میاد خونمون و ببینید کدوم سودجویی قراره با کتابای ریاضی و هندسه اش سرش خراب شه،احسنت نامبرده!!!!


نامبرده بعد دوماه قراره فردا صبح بخوابه و میخواد بر طبل شادانه بکوبه:/

بعله فردا کلاس هندسه و ریاضیم رو قراره بپیچونم و خب والدینمم ذره ای خبر ندارن فردا کوییز ریاضی دارم!!!!

در واقع من برنامه ریزی خیلی خوبی داشتم منتها دیروز یه اتفاقات پیش بینی نشده افتاد و از ساعت سه ظهر تا یازده شب من کلن سوخت شد!!شما میدونید این ساعت واسه یه بچه که هم باید به کارای عملی تئوری مدرسش برسه هم برا کنکورش بخونه چقدررر مهم و با ارزشه؟؟

آره خلاصه نتونستم خودمو تا کوییز ریاضی برسونم و واقعا توانایی یه بار دیگه جواب پس دادن ندارم-_-

درضمن واقعا بعد دو ماه نیاز به استراحت و خوابم دارم


خیلی خب یکسال پیش رو یعنی از اول مهر فردا تا سی و یک شهریور سال دیگه قراره خیلی اتفاقای بزرگی بیوفته قاعدتا از اینکه فردا اول مهره خوشحال نیستم ولی روند شروع تغیرات از فردا وارد مرحله مهمی میشه و من خوشحالم

تازه فردا آخرین اول مهر نکبت بارمه:)


مامانم خیلی لوازم تحریر جینگولی پینگولی دوست داره برعکس من که فکر میکنم چرا آدم باید بخاطر مصرف گرایی خودش یه عالمه خودکار رنگی بگیره و یه عالمه پلاستیک وارد محیط زیست کنه که چی بشه؟نوشته هاش رنگی بشه وات د!!

ولی خب دیدگاه مامانم اینه که ما بچگیمون به جز جنگ هیچی نداشتیم:(

حالا به مناسبت تولد مامانم ، کلاس زبانش رو بهونه کردم و براش دفتر خودکار فانتزی که نه،خیلی خیلی فانتزی گرفتم میدونم خوشحال میشه ولی نمیدونم کار خوبی کردم یا بهتر بود یه هدیه دیگه بخرم:/

لازم به ذکر مادر نامبرده همین چند وقت پیش یه خط کش چوبی که روش نقاشی جغد داره خریده بود دیگه این خطکش رو تا اردبیلم برد که به همه نشونش بده 

اینم نگم که خطکشش رو از من بیشتر دوست داره:دی)

شت

همین الان یادم افتاد دلش ازین مدادا که سرش عروسک اینا داره میخواست چرا اینقدر دیر یادم افتاد-________-

.

خیابون محترم شریعتی میدونه جمعه صبح ها که سگ توش پر نمیزنه چقدر زیباست؟

.

خب امروز با یکی از همکلاسیام هم مسیر شدم و به یک عالمه از سوالاش هول محور طراحی دوخت،هنرستان،دانشگاه فنی حرفه ای،اینکه آیا هنریا درس میخونن یا تنبلن جواب دادم و خب یکم خوشحالم که حداقل ذهنیت یک نفر  یه مقدار بهتر شد

اونم از رو تجربه پارسالش بهم گفت مدرسه که شروع بشه اوضاع سخت میشه ولی غیر قابل کنترل نیست بعد یکم راهکار برای مدیریت و اینا داد و خب راستش تصورم رو از غول هشت ماه رو به رو خیلی بهتر کرد:)

تنها رفتم باغ کتاب، از دو تا آدم غریبه کمک گرفتم و با یه آدم غریبه همراه شدم تا برسونمش به آدرسی که میخواد(شما که منو تو دنیای واقعی نمیشناسید ولی مامانم اگه بشنوه بچه سوپر خجالتی و درونگراش یه همچین کاری کرده سه تا شاخ درمیاره:دی)

و خب بعدش رفتم کلانا که ناهار بگیرم و چون خیلی دیر شده بود تقریبا قفسش خالی بود منم که برای ساندویج پستو و موزارلا اومده بودم یهو دیدم تو قفسه فقط دو تا هست جلوی قفسه ام کلی آدم

حالا اینا هی برشون میداشتن هی میزاشتن سر جاش یعنی من مردمو زنده شدم تا نوبتم بشه و ساندویچی که از صبح بخاطرش خودمو تا باغ کتاب کشوندم رو ور دارم.

واقعا چرا یه کلانا دم خونه ما یا حومه اش یا دم موسسه یا حومه موسسه نیست؟

اینا اگه کار دشمن نیست کار کیه؟

.

پنجشنبه اون یه ساعت آنتراک بین دو تا کلاسمون  با دو تا از 'دوست همکلاسیام' ناهارامون رو زدیم زیر بغلمون رفتیم کافه رستوران بالای موسسه بعد یه غذا سفارش دادیم نشستیم هم ناهار خودمونو خوردیم هم اون غذاهه رو:|

.

پایین میخواستیم بیایم از کلاس یکی از بچه ها گفت این آسانسوره خراب منم به اون دو تا دوستام گفتم اشکال نداره بچه ها جاش اینکه سه نفری تو آسانسور گیر بیوفتیم خیلی بیشتر خوش میگذره تا تنها باشیم و خب با همین منطق سوار آسانسور شدیم و سالمم بود

حالا فک کن آسانسور خالی اون بالا این همه آدم منتظرهم فقط بخاطر توهم یه نفر سوار نمی شدن:/

.

امروز استادمون یه سوال از درس جدید حل کرد بعد گفت بچه ها یه مثالم خودتون بزنید حل کنیم دیگه پسره دهنشو وا کرد هر مزخرفی تو ذهنش بود گفت یه جا استاده ترکید از خنده بعد پسره همینطوری سخت و سخت تر میگفت دو تا مجهول می داد

استاد برگشت گفت من با دو تا مجهول یادتون ندادم اینم گفت خب باشه پس فلان عدد رو بنویسید

استادم گفت ببین فلان عدد اصلن جزو عددای مجازی نیست که میتونیم استفاده کنیم

اینم گفت:خب مهم اینه که نتونیم حل کنیم دیگه:/

خلاصه با دهن سرویسی کل کلاس اون سواله  رو حل کردن

استاد گفت خب یه سوال دیگه ام بگید

همه با هم رو به همکلاسی مذکور:تو دیییگه ساکت باش:|

استاد:نه بچه ها بزارید بگه

خب البته معلومه استاد و اون همکلاسی جفتشون خوششون میومد چون جفتشون میشستن یه گوشه حل کردن بقیه رو نگاه میکردن.


این معلم جدیده یهو وسط درس بهم میگه یعنی تو واقعا هیجده سالته؟

میگم هیفده سالمه

میگه ولی خیلی عاقل تر از سنتی!!خیلی آروم و متینی:|||

نیم ساعت بعد میپرسه یعنی تو لباسم میتونی بدوزی

میگم بله

تعریف میکنه خیلی خوبه مهارت بلدی و کنار طراحی لباس خیاطی ام پیش میبری:(

نیم ساعت بعد میگه یعنی تو که میخوای مستقل شی آشپزی بلدی

میگم بله

میگه پس کلکسیونت تکمیله

نتیجه اخلاقی:با این فرمول پیش بریم جلسه بعدی منو واسه پسرش خاستگاری میکنه:////////

پی نوشت:شما مورد اول رو برگرد یه بار دیگه بخون بعد ببین اونی که خواسته واسه من مثلن پاپوش درست کنه اسممو داده دفتر چقدر اسکل بوده،لعنتی یه چیز واقعی تر انتخاب میکردی حداقل:|


در هفته اخیر که پر از شهادت و فلان و اینا بود دوبار مهمونی رفتم:/

و خب از جمعه کلن ول کردم و هییییچییی درس نخوندم هیچی

پنجشنبه آزمون دارم و قد تشخیص خر از از گاو بلد نیست:|||

حالا 

اگه پنجشنبه رو خراب کنم

تقصیر خودمه یا اینکه خدا میخواسته تلافی این بزن برقصا رو در بیاره؟

ببینید من بهش خیلی فکر کردم گفتم اگه پنجشنبه نخوام برم که فقط یه دهن ازم سرویس میشه والدینمو راضی کنم،هفته بعدشم استاد دهنمو صاف میکنه که چرا نبودی

اگه ام برم باز خراب میکنم و بازم استاد هفته بعد دهنمو صاف میکنه

در هر دو صورت چاره ای نیست و این غم انگیزه:/

 


سه شنبه بدترین دعوای عمرم رو با داداشم کردم،ما معمولا فوش هایی که بهم میدیم از بیشعور نمیکنه،یعنی من اینقدر عصبی بودم هرچی از دهنم درومد بارش کردم والدینمم که همیشه دخالت میکردن از شدت وحشتناک بودن اوضاع هیچی نمیگفتن فقط یه گوشه وایستاده بودن تا در صورت کتک کاری احتمالی جدامون کنن

به صورت جدی نود درصد تقصیر داداشم بود اون ده درصد اشتباه منم این بود که بهش اعتماد کردم!!

ببین یکی از وسیله هاش دست منه و خونه رو زیر رو کرده دنبالش منم در حالی که میدونم واقعا بهش نیاز داره اصلن به روی خودم نمیارم

و کلن نمی بینمش یه طوری که نیست انگار و راستش واقعا این حجم از عوضی بودن داره بهم حال میده چیز اضافه بر سازمانی نیست که جبران‌ کار خودشه:///

دو روزه کاملن مشغول طراحی ام و بخش خوبش اینه که کلی آهنگای قدیمی زد بازی رو گوش کردم و کلی خاطره زیبا برام زنده شد:(

راجب بخش بدشم نمیخوام حرف بزنم:(


امروز یه بازنده ترسو بودم و فقط بخاطر ترس کلاسمو نرفتم

ولی فردا میخوام بپرم وسط کلاسش بگم مرد ما باید باهم حرف بزنیم 

البته اشاره میکنم‌که حتما دوبار!!!

ولی خب واقعا باید برم باهاش حرف بزنم بگم شرایطم سخته برنامه ام اصلن انعطاف نداره مگرنه منم دوست ندارم اوضاع اینجوری پیش بره:/


بعد از پنج روز جلسه و هم اندیشی و فکر بالاخره یه بهونه توپ پیدا کردم که در جواب گند زدن امتحان به استاد بگم*_____*

با هاجر کلی ام بالا پایینش کردیم که مو لای درزش نره

یه سه هفته است به همه آدمای زندگیم روزی دوازده بار میگم:اینقده دور شدی و مغرور شدی که دیگه کور شدی،اوناعم ضمن ابراز اینکه حالشون دیگه بهم خورده بهم اشاره میکنن اگه خفه شم خیلی امنیتم بالاتره:///

.

نمیدونم چند روزه با داداشم قهرم فقط دیروز برای پنج دقیقه فکر میکردم تک بچه ام و اصلا یادم نبود برادر دارم:|


بچه دبستانیای دماغو فردا به علت آلودگی هوا تعطیلن:/نمیخوام به این بحث تکراری و کلیشه ای 'دبیرستانی ها ام نفس میکشند و فلان بپردازم

می خوام از این زاویه بهش نگاه کنم که جاش من سال بعد دیگه تو این نظام سر تا سر شت تحصیل نمیکنم، ولی اون بدبختا هنوز سال های نکبت بار زیادی رو پیشرو دارن:)

یعنی واقعا از هیچ چیزی تو دنیا اندازه مدرسه متنفر نیستم از اینکه دوازده سال تو یه نظام غلط با مسئولای مذهبی و تندرو و بی منطق درس خوندم که بار ها و بار ها خوردمون کردن، سر صبح عقاید یمشون (واقعا معادل فارسیشو نمیدونم)رو به خوردمون دادن، برامون نماز اجباری گذاشتن عقاید داشته و نداشتمونو زیر سوال بردن، بار ها بار ها با استفاده از آتویی به اسم نمره دهنمونو برای کارای اضافه بر سازمان که آخرم به اسم خودشون تموم میشد صاف کردن!!!

آدمای غیر منطقی،کر،دارای مشکلات شدید روانی؛ دوازده سال با اینا و یه مشت کتاب قطور و بی محتوا و استرس و استرس و استرس گذشته دوازده سال که صبح تا ظهر از خودمون بودن محروم بودیم،دلم واسه ی چی این همه نکبت باید تنگ بشه ؟؟

پ.ن:یه بابایی هست تو اینستا که همیشه اول مهرا یه پست میذاره و حالا جدا از اینکه کپشن هر سالش متفاوته ولی هر سال آخر کپشنش با اشاره به پسرش مینویسه:اگه فردا اون اول مهری بود که تو باید میرفتی مدرسه،ورت می داشتم و باهم فرار می کردیم"

این دقیقا همون تی عه که اگه تو ایران بچه دار شدم میخوام نسبت بهش اتخاذ کنم:)


اون روزی که ساعت هشت شب اینترنت قطع شد اینترنت من ساعت یک ظهر قطع شده بود پس واقعا انصاف حکم میکنه همونطور که اولین نفر نت منو قطع کردن همونطور هم اولین نفر نت منو وصل کنن:/

.

یک شنبه من خبر نداشتم تعطیله و خب بعد چهل هشت ساعت بی خوابی و کار و کار با پشت در بسته مدرسه موندن ،ضربه فنی شدم:/

ولی جاش تو هر ماشینی یکشنبه نشستم دقیقا عین یک پیرمرد بازنشسته هفتاد ساله که زمان شاه سرهنگ بوده یک عالمه مخ راننده ها رو به کار گرفتم و شر و ور گفتم ولی خب از اونجایی که زمین گرده راننده تپسی همین نیم ساعت پیش کل مسیر مخ منو به کار گرفته بود در حالی که من از شدت خستگی فقط توان آها و واقعا گفتن داشتم:(

بچه های کنکوری یا کنکوری های چند سال اخیر بیاید بگید چجوری خودتونو می شوندین پای درس

من اواخر تابستون تا روزی نه ساعتم پیش رفته بودم ولی از وقتی مدرسه شروع شده و عملا حداقل دو روز از هفته رو اصلن وقت درس خوندن ندارم پشتم عجیب باد خورده یعنی اصلااا دیگه عین سابق نمی تونم تمرکز کنم و این بد رفته رو مخم-___-


میدونید چی فهمیدم امروز

خانم آ پر شکایت ترین معلم مدرسه است و باهاش به مشکل خوردن و از همه برگ ریزون تر اینکه سر این قضیه های مدرسه حتی شاکیه خصوصی داره!!

پسررررر برررررگهااااااام

بعد اون روز معلم نداشتیم نشسته بودیم تو راهرو اون پسر توله سگش هی درا رو محکم بهم می کوبید یکی از بچه ها بهش گفت عزیزم درو آروم تر ببند پسره ام محکم تر درو بست بعد رفت بالا به ننه ی عوضیش گفت اون دختره به من‌گفته وحشی بهم لگد زده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دیگه هیچی دیگه اون روز که کلاس داشتیم به هاله ی بنده خدا گفت چرا به بچه ی من توهین کردی این بچه میاد مدرسه ناهار نمی خوره (بنده خدا هاله که برگاش ریخته بود بعد کل قضیه رو تعریف کرد اون عوضی ام برگشته میگه درو بکوبه خب مگه چی میشع:||||بعدشم بچه که دروغ نمیگه و تا ابد پرانتز:))))))))))

خلاصه مامان هاله ام اومده کلییی راجب خانوم آ با معاون حرف زده و من فقط اینقدر دیدم که زنگ تفریح سوم معاونمون داشت تند با خانوم آ حرف میزد خانوم آ ام با همون لحن عصبی وحشتناکش داشت حرف میزد و بعدن فهمیدیم سر همین داستان توله سگش بوده(البته طفلی توله سگ ناز و کیوت و صادق)

من فقط تصویر دعواشونو دیدم از پنجره دفتر و در جریان حرفایی که رد و بدل شده نیستم ولی زنگ آخر که با آ کار داشتم گفتن آ رفته

یعنی خانوم آ زنگ آخر و قهر کرد رفت"

پسر یعنی از زجر کشیدن آ با تک تک سلول های بدنم لذت میبرم و این حتی یک صدم بلاهایی ام نیست که پارسال سرم آورده و امسالم داره میاره:)

من فقط منتظرم ببینم یکشنبه که باهاش کلاس داریم چجوری با هاله برخورد میکنه اگه زیاد پارش نکرد منم بابامو میفرستم مدرسه سر قضیه خودم حرف بزنه و اگه اون‌مدیر ابله زیر بار نرفت به اداره گزارش میدم که این معلم عنترتون داره من بدبختو تو این هیری ویری کنکور به زور مجبور میکنه برای جشنواره کار کنم در حالی که جشنواره اجباری نیست

فکر کن تازه با وقاحت تمام تو صورت من زل زده میگه:من نمی تونم چون تو کنکور داری برای جشنواره نداشته باشمت:|و ازت کار شبانه روزی می خوام(دود از کله اش بلند می شود)

یک:یه آدم چقددررررر میتونه نسبت به هزینه و وقت و تلاش دیگران بی اهمیت باشه من الان کل زحمتمو ول کنم برا تو لباس بدوزم مگه خری چیزی ام؟

دو:اصلن اون شبانه روزی که داری ازش حرف میزنی برای من وجود خارجی نداره بابا بس کن زن بکش بیرون

هیچطوره هیچ طوره زیر بار این جشنواره کوفتی نمیرم

زیر بار هیچ سر سوزن کار اضافه بر سازمانی برای اون‌کثافط نمیرم

بلاییی که پارسال سرم آورد برای هفت نسلم بسه:(


کفری ام،دلم میخواد کله ی خانوم آ رو بترم و هیچ ایده ای ندارم اگه مامان بابا کنارم  نبودن چه اتفاقی می افتاد ولی میدونم این روزایی که از زمین و زمان داره می باره، میگذره،روزای خوب میاد،زمینم گرده و جواب پس میدن تمام اون عوضیای عقده ای!!!!

 

 


به قول عسل درسته که فرق میکنه از اینجا به بعدشو کجا زندگی کنیم‌ولی باخت اصلی رو وقتی کردیم که تو ایران مدرسه رفتیم

و روزی صد بار بیشتر به حرفش میرسم

من با تک تک سلول های بدنم از این نظام آموزش پرورش و از ثانیه ثانیه وقتایی که تو مدرسه بودم و از تک تک کادر مریض مدرسه هایی که بودم،متنفرم

 

پ.ن:سر دسته لیست تنفر خانوم آ عه

و وقتی فکر میکنم بخاطر حرف مامان هاله گریه کرده واقعا دلم خنک میشه هرچند واقعا کمشه خیلی خیلی خیلی بیشتر از اینا باید تقاص پس بده البته اگه عدالتی وجود داشته باشه:)

پ.ن۲:تصمیم گرفتم این روزگار تلخ تر از زهر رو به کتفم بگیرم،شاید اونم منو به کتفش گرفت:/

 

 


فشار روم خیلی زیاده

سه روزه که به شدت عصبی ام ،دیگه بدون اینکه اصلن تسلطی روش داشته باشم عصبی ام:/

تنها چیزی که دلم میخواد اینه که چهل و هشت ساعت حافظه ام پاک شه،چهل هشت ساعت فقط آشپزی کنم و فیلم ببینم و تو این چهل هشت ساعت هیچ آدمی رو نبینم،صدای هیچکس رو نشنوم،یک کلمه حرفم نزنم

فقط من باشم و من باشم و یه ذهنی که چیزی یادش نمیاد:)

 

 


انگار عین سگ برای یه آدمی که هیچوقت نبوده ناراحتم

نمیدونم چه مرگمه

ترس از فراموشی دارم اینکه یه جای دور باشم‌و فراموش بشم ناراحتم نمی کنه اینکه هستم و فراموش بشم ترسناکه

اینکه این جریان کنکور،هیچ جا نرفتن و جواب همه برنامه ها ،نه نه و نه عه

دارم از یادشون میرم ،جامم دیر یا زود پر میشه،روابط جدید،آدمای تازه تر

من سرم درد میکنه هر روز که به هوش میام داستان همینه

بین همه چیز گیر افتادم

کارای مدرسه رو درست نمی تونم پیش ببرم ،درس خوندن و تست زدن اما خوبه ولی تا وقتی که تو خونم سر امتحان انگار یهو طناب اتصال مغزم پاره میشه،بهش میگم لعنتی تو سیصد تا عین اینو حل کردی عین چی تسلط داشتی روش جواب بده چه مرگته و اون فقط 'آهنگ درخواستی'پخش میکنه

من از این حال سر آزمونم که معلوم نیست چه کوفتیه متنفرم

از خانوم آ که دو هفته است به قدری بهم ریختم کرده که با کوچکترین جرقه به همه میپرم متنفرم

از اینکه همه رو باید راضی نگه دارم

از این این خودم که همیشه بشاش و شاد بوده و الانم که حالش بده قیافش بازم بشاش و شاده و کسی باورش نمیکنه

اصلن از اینکه تو دنیای واقعی کسی باورش نمیشه من حال بد دارم،من از این منتفرم

من نمی دونم چه مرگمه آما صبح که میشه باز جلد خوشحالمو می پوشم و راه میوفتم بدون اینکه هیچکس بفهمه من این روزا چقدر نیاز به توجه دارم،چقدر حساس تر و شکنندم ،چقدر دیگه تاب هر چیزی رو ندارم

میگذرونم این روزا رو ولی حداقل بعدش که تموم شد منت کسی بالاسرم نیست،میگم در حالی گه حتی حاظر نبودید منو بشنوید،من تک و تنها همه چیزی رد کردم:)


این شهر بلاتکلیفه،فرهنگ نداره،اصالتشو لابلای ساختمونای نما رومی گم کرده،خاکستریه ،سالهاست خودشو فراموش کرده ،من از این شهر بدم میاد اما،عاشق تک تک لحظه هایی ام که از صبح زود تا بوق سگ تو خیابوناش دنبال هدفام دویدم:)

عکس به وقت'شاید آخرین آذر' من


شاید باورتون نشه ولی من دقت کردم تقریبا دو ماهه که تو مدرسه به هرکسی نزدیکم باشه میگم'ببین اگه دوست داشت که گم نمی کرد یادگاریتو'!!!!!!

یک حالا اینکه این حجم از جفنگیات از کجا به مغز من راه پیدا کردن خودش یه سواله

و حقیقت وحشتناک بعدی اینه که اگه ده سال بعد دوستام منو به اسم اون دختره که میگفت اگه دوست داشت که گم نمیکرد یادگاریتو'به یاد بیارن چی !!!

من این همه شخصیت بزرگ و تاریخ سازی بودم چرا با یه همچین جفنگی وجه فوق العاده ام رو خراب کردم://////

.

آها به یه چیز دیگه ام دقت کردم استادم هوشم هر سری هر برگه ای پخش میکنه عملن پرت میکنه جلو بچه ها ولی به منکه میرسه خیلی مودبانه برگه رو میگیره جلوم میگه بفرمایید:||||

من چند تا ایده دارم راجب این قضیه

ایده اول اینه که خب مبارکه:////

ایده دوم اینه ازونجایی که من تو موسسه سگ اخلاق ترین عالم بشریتم شاید ازم میترسه و باهام خوب رفتار میکنه:/

ایده سومم اینه ازونجایی که خیلی از مرحله پرتم به چشم یک آدم مشکل ذهنی دار بهم نگاه میکنه و از سر ترحم باهام مهربون رفتار میکنه تا احساس نکنم با بقیه فرق دارم:/

.

پسر ولی بعضی وقتا کنکور چنان بهم فشار میاره که فکر میکنم کاش یه دختر شوهری بودم که پونزده سالگی ازدواج می کردم با پسر یه خانواده فوق مذهبی و پولدار،خونه ام طبقه پایین خونه مادر شوهرم بود تا قبل از اینم بزرگترین دغدغم این بود ناهار چی بپذم یا کدوم ایده کانال خانوم‌های قری خوبه که اجراش کنم ولی الان حوصله ام دیگه سر رفته و بزرگترین دغدغه ام این شده شوهرمو راضی کنم برام ماهواره بخره یا حداقل اجازه بده در هفته بجای ۴ بار پنج بار تو دورهمیای زنونه شرکت کنم://


بزارید اینطوری بگم همچنان در اندوه کلاس دینی فردا و تمام مزخرفاتی بودم که وقت عزیزمو هدر میکردن در حالی که اندازه موهای سرم کار عقب افتاده داشتمو خب گفتم بخوابم که کمتر فکر کنم بهش تو تله پیام اومد فردا تعطیله

سریع پریدم اخبارو زدم دیدم بعلهههه فردا تعطیله

سپس ریمکس شهرام شپره را پلی کردم و خونمونو چراغون و ستاره بارونو اینا کرد:))))

 


پسر  این زنه خانوم آ جدا از یک عالمه کارایی که دیشب داده بود امروزم کلی مشق خارج از کتاب اضافه کرده و بچه ها بهش گفتن که خانوم ما که مسافرتیم وسیله نداریم چی و میدونید چه جواب داده دقیقا اینو گفته

''مشکل خودتان است لابد برایتان مهم نبوده''

واقعا اینقدر نفهمه؟

اوف اوف اوف ببین من معتقدم آدم به هیچ وجه نباید آرزوی مرگ حتی برای دشمنش کنه ولی با تک تک سلولای بدنم می خوام براش یه مرگ دردناک آرزو کنم و خودم در حالی که شاهد زجر کشیدنشم بهش لبخند بزنم لعنت بهت زن لعنننننننت


●سه دقیقه پیش در حالی که‌کاملن هوشیار بودم متوجه شدم بستنی تو قاشقمو اول فوت میکنم بعد می خورم:||||||||||||||||||||||

●خانوم آ یه ساعت پیش پیام داده که خب چون تعطیله و فلان کل کتابو خودتون طراحی کنید و رنگ کنید و لباساتونم خودتون بسازید و خب فاجعه اصلی این نیست فاجعه اصلی اون بچه های روانی ای هستن که پیامشو ریپلای میکنن و تشکر میکنن ازش با استیکر قلب و از اینجا تا جاده قزوین پرانتز:))))))

چند تا موضوع اینجا مطرحه

یک اینکه اگه که ما خودمون سبک رنگ آمیزی و اینارو بلد بودیم که خب چرا آموزش پرورش به این حقوق میده

دو اینکه همیشه غر میزد کتاب آشغاله یهویی چجوری به کتاب ایمان آورد،لعنتی متحول

سه اینکه بچه با چه منطقی ازش تشکر میکنن مثلن مرسی که پارمون‌کردی یا مرسی که با این پیام متوجهمون کردی هنوز همون عوضی هستی که بودی یا نمیدونم والا:/

.

راستش الان عصبی نیستم یعنی سر سوزنی عصبانیت و ناراحتی ندارم و یک ساعته تمامه داریم با هاجر و مرضی ابعاد مختلف این رخداد رو بررسی میکنیم و می خندیم و این کاملن نشون دهنده ی اینه که ما واااقعا هیچ چیزی برای از دست دادن نداریم:/

حتی از اونجایی که من بعد سه هفته این جمعه امتحان ندارم بچه ها رو دعوت کردم خونمون تا سه تایی دور هم‌جمع شیم و با هم کارامونو انجام ننندیمم))

.

به هر حال بزرگترین دستاورد سه سال هنرستان درس خوندن رسیدن به این حجم از به کتف گرفتنه:))

و بزارید از بزرگترین دلخوشی روزم رونمایی کنم اینو از تو استیکرای معلمم پیدا کردم 

لعنتی استیکرش خدااااااااااسسسسسسستتتتتتت


در حالی که همه دارن عکس از کوفت زهرمار یلدایی رونمایی میکنن من نشستم تو خونه و یلدا حتی به کتفمم نیست، والدینم با همسایه ها تو سالن اجتماعات جشن گرفتن و دو روزه سر خوراکی و ارکستر و اینا دارن خودشونو میکشن الانم از چار طبقه بالاتر من دارم صدای آهنگ و جیغ داداشونو میشنوم ولی هیچ حسی ندارم دلیل اون همه ذوق و حساسیت و شادیشونم نمی فهمم در کل نمی دونم این حجم از 'دونت گیو شت' بودن نسبت به این قضیه کار درستی هست یا نه؟

تصور میکنم اگه یه دنیای موازی وجود داشت من الان تو پارتی مسخره شریکم تو پنت هوس یه برج تو قلب نیویورک بودم به خاطر شرایط کاری نمی تونستم دعوتشو رد کنم اما الان خسته و کلافه از این جمع شلوغ و مست اومدم توی تراس در حالی که تو یه دستم گیلاس شراب قرمز  سفارشی از اسپانیاست و تو دست دیگم سیگار روشن دارم به شهر نگاه میکنم و به این فکر میکنم هیچ چیز اندازه روابط کوفتی انسانی نمی تونست به این شدت دهن بشر رو سرویس کنه:/

اما خب در دنیای واقعی نه شرکت دارم نه دلم میخواد شرکت داشته باشم،اسلام و جبر جغرافیایی دست و پامو برای نوشیدنی های خاکبرسری بسته و هوای تهران خودش اندازه کافی سیگار هست دیگه به این چیز ها نیاز نیست و از همه مهتر من اصلا توی آمریکا زندگی نمیکنم ولی تنها وجه تشابه ام به نسخه ی موازیم اینه که در مورد روابط انسانی باهاش موافقم.

در کل می خواستم بگم شاید این آخرین پاییز من کنار خانوادم باشه،شایدم نباشه،شاید سال بعد این موقع یه شهر دیگه دور ازشون باشم ،شایدم نباشم و با احتمال اینکه من امیدوار بودم این آخرین پاییز باشه ،می خوام بگم از آخرین پاییزی که پیششون بودم چی یادم میمونه.

شکست های پیاپی و سنگین،افسردگی،فشار زیاد راستش اینا چیزایی نیست که یادم‌ می مونه یادم می مونه که هر بار که خراب کردم همون موقع که درک نمی شدم همون موقع که هر دم از هر باغی دسته گلی میرسید،دوباره پاشدم دوباره جنگیدم هر چند باری که بعدش زمین خوردم و اوضاع بدتر شدم باز باز باز بلند شدم و ادامه دادم،قبول این سه ماه واقعا سخت بود اما هر روزش واقعا درس بود، منو خیلی زیاد تغییر داد و خب دقیقا شد همون جمله هه که'چیزی که نکشتت ،قوی ترت میکنه'

من از این سه ماه یه فاطمه ای که با تمام وجودش برای هدفش جنگید،با بی نهایت بار شکست و افسردگی و اذیتای خانوم آ و کل مدرسه،حتی نذاشت فکر ادامه ندادن از سرش بگذره،من اینو از پاییز نود و هشت یادم میمونه

پس امشب مبارک باشه نه بخاطر اینکه شب یک دقیقه بلند تره بخاطر پاییز تموم‌شده ای که کلی دستاورد داشت:)


تقریبا می تونم بگم نا امیدی یه بخش جدایی نا پذیر این روزامه

یه نگاه به پاییز کردم دیدم کلن هیچکدوم از تست های مبحثای هندسه رو نزدم میدونید یعنی چی؟یعنی سه ماه تو هندسه عقبم اونم درسی که کلن برام تازست

ریاضی ۲ هفته شایدم بیشتره عقب افتادم

وقت ندارم و یک عالمه کارای غیر منطقی باید انجام بدم 

بدنم عجیببب خسته است و نمی کشه ،انگیزم صفره ،تمرکزم سفره،در مقابل درس خوندن واقعا کشش ندارم

احساس میکنم نمیشه یه دلم میگه ول کنم برم برای سال بعد یه دلم میگه صد و ده روز بیشتر نمونده باز یه دلم میگه آخه تو صد و ده روز چجوری می خوای جمع کنی این همه رو و نمی دونم واقعاا نمی دونم.

نمی خوام یه سال بمونم از یه طرفم‌ تقریبا امیدمو از دست دادم یعنی تقریبا که نه کلن :(

شماها راهکاری چیزی ندارید؟


ولی امروز صبح برعکس هر روز نه مراسم دعای مرگ صبحگاهی داشتم نه غر زدم نه حتی الان که می خوام برم سر کلاس دیو دوسر،ناراحتم،البته شاید بخاطر این باشه که شب کلن نخوابیدم و از بی خوابی احتمالا هیچ درکی از اتفاقای اطرافم ندارم:/

نمی دونم والا اگه زنده برگشتم خبر میدم:||||||


ولی حاظر بودم شهر توی کثافط غرق شه و نت ها رو قطع کنن و تنها راه ارتباطیمون دود باشه اما فردا نرم مدرسه تا ۸ فاکینگ ساعت با خانوم آ بگذرونم

کاراهام تا صبح طول می کشه و و توی این شبای بی خوابی تنها چیزی که بهش فکر میکنم اینه که عجیب خراب کردم با این انتخاب رشتم و مدرسه انتخاب کردنم.

به هر حال شعار من اینه که فردا آزادیم،یعنی اگه خانوم آ نکشتمون بعدش دیگه آزادیم:||

واقعا این بود زندگی؟:')


خب بیاین من می خوام پیام اخلاقی امروز رو بهتون بگم

آقا من امروز امتحان داشتم بعد دو دل بودم برم بدم یا نه که اون جا به خودم‌گفتم دختر راه مقابله با مشکلات،روبه رویی باهاشونه نه فرار

بعد همینطور که آهنگ استار وارز داشت تو پس زمینه بخش میشد رفتم دیر ترین زمان ممکن رسیدم موسسه و دیدم شتتت در حالی که همیشه این موقع سی چهل نفر کلن جا ندارن و میرن حوضه ی دیگه،موسسه خالی از عاطفه و خشم و آدمی زاد یعنی خالیا قشنگ فک کنم سی نفر اینطورا نیومده بودن بعد بخش بعدی داستان امتحان عییین سگگ سخت بود اصلن یه چی میگم یه چی میشنوید این استادامون که همیشه به سخت ترین سوالا میگفتن زمانگیر بعد امتحان میگفتن آزمون خیلی سخت بوده یعنی ببینید چی بود و خب اینکه من به صورت فاجعه باری درخشیدم هم که امر طبیعی و قابل پیشبینی ای بود

خلاصه ما دو تا پیام‌اخلاقی داریم امروز

یک :خدا همراه با جماعته _از نظر شانس اون‌سی چهل نفر

و پیام اخلاقی دوم و مهم تر

راه مقابله با مشکلات فقط فرار از اوناست تمام:|


هاجر بهم گفت پارسال این موقع که برمی گشتیم خونه بهش گفتم سه سال هنرستان نصف شده اما امسال فقط یک ترم دیگه باقی مونده فقط یک ترم و نمی دونید با این یاد آوریش چقدرررررر خوشحالم کرد^____^

برگه های امتحانای میان ترم من به طرز بی رحمانه ای غلط تصحیح داره و عوضیا دیر برگه رو دادن که دیگه نشه کاریش کرد یعنی میگن که حق اعتراض ندارید و واقعا دلم می خواد کلشونو بکوبم تو دیوار ولی خب حقیقت اینه که نه می بخشم نه فراموش میکنم و همه ی این اذیتارو نگه داشتم کارنامه آخرمو که اومدم بگیرم دلمو خالی کنم سرشون و با خیال راحتتت برای همیشه برم و ریختشونو نبینم:/


نمیدونم دارم چیکار میکنم 

این رابطه لحظه های خیلی خوب زیادی داشت قبول باید حرمت خاطره ها رو نگه داشت اما منم یه آشغال نیستم‌که اجازه بدم هر موقع باهام کاری نداشتن پرتم کنن یه گوشه،

این جریان کنکور هرچقدر هم که دهنمو سرویس کرد اما واقعا خیلی چیزارو روشن کرد. اینکه بفهمی نبودنت اصلا مهم نیست و برات جایگزین پیدا می کنن و فلان دردناکه اما حداقل به آدم میفهمونه که رو یک سری اشتباه سرمایه گذاری نکنه و این اون چیزیه که میندازتت جلو:')


خب امروز دفترچه آزمون رو برداشته بودم و داشتم غلطام رو تحلیل میکردم‌و میدونید چی فهمیدم؟

اینکه‌من رسما کوووووووووررررررررررم

یعنی اینقدر شیرین یکی از درسام رو میتونستم صد بزنم سر چندتا کور بازی اومدم رو ۷۸ ،نمی خوااام-_____-

یعنی هفت تا غلط داشتم یکی از یکی مسخره تره ساده ترین سوالارو غلط زده بودم ساده تریناشون و این کفرمو بالا میاره که من به جای اینکه نگران سوالای سخت باشم باید نگران سوالای آسون باشم وات د چی:||||

دریافت

 


واااقعا نمی دونم دو هفته اخیر چجوری گذشت یه طوری بود که یه عالمه کار کردم ولی در واقع هیچ کار نکردم
دو هفته کلاس نرفتم و خب امروزم که حماسه آفرینی کردم در حد بنز
فک کنم با شاهکار امروزم خودم یه تنه میانگین کل رو بیست درصد کشیدم پایین://
بعد اومدم خونه خوابییدما
الان که بیدار شدم مامانم بهم میگه خواب اصحاب کهف رفته بودی و من فکر میکنم چقدر خوب میشد اگه هر آدمی یه بار سهم خواب اصحاب کهف رفتن داشت تو این زندگی:)
آها خانوم آ ام دوباره قفلی زده روم و با سرعت مزخرف بر ثانیه داده پرت و پلا بهم میگه ولی نمیدونم کی اینقدر بیخیال یا قوی شدم و تصمیم گرفتم به کتفم ارجاعش بدم ولی خب حقیقتا لیاقت کتفمم نداره:(
آخه جمعه آدم باید اینقدر خسته بگذره؟من به یه جمعه دیگه احتیاج دارم که امروز رو به در کنم نه اینکه از فردا باز برم مدرسه:///
حداقل اینطوری خودمو دلداری میدم که سال بعد از دستشون آزادم،آزادم و یک عالمه از این آدمای جهنمی و دنیای کثافطشون دورم فک کنم تنها خوبی سال آخری بودن شاید همین باشه که میتونی مژده سال بعد رو به خودت بدی**

عکس چپه شد،طبق معمول ملالی نیست

یادگاری از امروز عصر که با مغز ترکیده و بدن له داشتم برمیگشتم خونه و برای صدمین بار فکر میکردم کدوم مغز متفکری این ساختمون رو اینقدر مسخره ساخته و آقای راننده داشت با آهنگ تتلوش رو مغزم رژه میرفت:/


عمیقا جای فقدان یک تتو رو کنار ساعدم حس میکنم .ختم جلسه:)

بخاطر کرونا کلاس های موسسه و آزمونا اینترنتی شده و نمیدونید چقدر خوشحالم که امروز به جای کله ی سحر کوبیدن و رفتن تا سر کوه و مواجه با تکمیل ظرفیت حوزه و دوباره پیاده رفتن تا خیابون شریعتی و اون یکی حوزه،امروز روی تختم دراز میکشم پتو رو می ندازم رو خودم و در حالی که راحت ترین بیژامه دنیا پامه ،امتحان میدم^^


امسال برای من سال عجیب پر چالش و سختی بود ،این بیست و شیش روز قرنطینه به من این فرصت رو داد که بعد هفت ماه طوفان تو یه ساحل آروم بشینم و ببینم واووو،دختر تو چه چیزایی رو از سر گذروندی:)
راستش بعد هفت ماه تاریک با همراهی افتخاری سگ سیاه افسردگی،از این خونه نشینی اجباری ناراحت نیستم(منظورم این نیست که آخ جون کرونا ،خب؟؟)
این روزا که وقت بیشتری دارم ،عمیقا دارم از چیزای کوچیکی که خیلی وقته ازشون محروم بودم لذت میبرم،مثلا خرد کردن سبزیجات برای غذا(میدونم عجیبه ولی من کلن عاااااشق کار با تخته و چاقوعم:دی)،ورزش و شیلنگ تخته بعدش با مامانم،تماشای سریال فاخر سیب ممنوعه و تحلیل با خانواده:|| ،یوتیوب گردی شبونه و در راس همه امور صبحونه خوردن با آرامش و لذت ^^
فکر کردم که دلم میخواست رقص رو خیلی حرفه ای ادامه بدم ولی خب تو که' زاده آسیایی و میگن جبر جغرافیایی'بهتره دهنتو ببندی:|||
خلاصه میخوام به این دید نگاه کنم که خاور میانه چقدررر جای هیجان انگیزیه که وقتی یه بیماری وحشتناک توش همه گیر میشه تازه من نوجوون میتونم نفس راحت بکشم:|||
و میدونم باور ناپذیره اما این وسطا درس هم می خونم:/
این وسطا یه سری افکار شرم آور هم کردم که خب از بازگوییش معذورم.
یکی از 'این دیگه چی بود' ترین خواب های عمرم هم دیدم البته به تعداد روز های قرنطینه تو این مدت از این خواب ها دیدم
خب خواب دیدم که آسانسور حامل فامیلامون رو از روی بوم بغل کردم تا آسانسور نیوفته بعد که تیم نجات میاد و اونارو از دستم میگیره ،ابی میاد به من میگه:تو قهرمان بودی؟.منم میگم آره و اونم‌منو یه رب بغل میکنه:')

پ.ن:آره زهرا میدونم پشیمونی که منو دعوت کردی:|


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پایگاه حامیان جلال ایری درقلعه جیق بزرگ roga Chris Tonya عرضه انواع تخته نرد Denise نمایندگی سی پنل کلاس من عِند موجودیت خودم !